خلاصه ای از گفتگوهای روزمره

ساخت وبلاگ

اپیزود اول:

گفت: این چه اوضاعی است. همه چیز گران شده است. دولت هیچ نظارتی ندارد. دلار روز به روز بالاتر می رود. چرا دولت به فکر ما نیست؟

گفتم: دوست عزیز. همه این ها که گفتی درست است. من هم دل پری از این دولت دارم. عملکرد دولت اصلا قابل دفاع نیست. ولی پیشرفت و آبادانی و توسعه کشور فقط وظیفه دولت نیست. مردم هم باید کمک کنند.

گفت: مردم دارند وظیفه خود را انجام می دهند. ضمنا مردم که اختیاری ندارند. آن ها چه کمکی می توانند بکنند در حالی که صبح تا شب دنبال یک لقمه نان هستند؟

گفتم: سیگار می کشی؟

گفت: بله.

گفتم: روزی چند نخ ؟

گفت: روزی دو پاکت.

گفتم: اگر توانستی اول برای سلامتی خودت، دوم برای جیب خودت، سوم برای سلامتی اطرافیانت و چهارم برای این که ارز کمتری صرف واردات سیگار شود مصرف سیگارت را نصف کنی، آن وقت تا می توانی از دولت انتقاد کن.

گفت: برو آقا دلت خوشه. من حاضرم غذا نخورم ولی سیگارم را تمام و کمال بکشم. تنها دلخوشی ام این است.

گفتم: نه چیزی به او نگفتم. ساکت شدم. ولی توی دلم گفتم: کسی که نمی‌تواند حتی یک نخ سیگار کمتر بکشد، چگونه انتظار دارد اوضاع کشور و مردم بهتر شود. در حالی که حاضر نیست کمی از خود مایه بگذارد.

 

اپیزود دوم:

گفت: غرب روز به روز در حال پیشرفت است. ولی کشور ما نه پیشرفتی دارد و نه مردمش در رفاه هستند. روز به روز اوضاع بدتر می شود کسی هم به فکر نیست.

گفتم: با فرمایش‌های شما تا حدودی موافقم. شغل شما چیست؟

گفت: دانشجو هستم.

گفتم: روزی چند ساعت درس می‌خوانی؟

گفت: با این اوضاع نابه هنجار حس و حال درس خواندن ندارم. تازه حتم دارم استادانم حداقل نمره قبولی را می‌دهند. زیاد سخت گیر نیستند.

کفتم: ولی وظیفه یک دانشجو در وهله اول درس خواندن است.

گفت: حالا گیریم درس خواندم. فردا که درسم تمام شد. چه کار کنم؟

گفتم: با این طرز تفکر چرا درس می‌خوانی؟ اصلا هدفت چیست؟

گفت: نمی‌دانم. فعلا کج دار و مریض ادامه می‌دهم تا ببینم در آینده چه می‌شود؟

گفتم: نه چیزی به او نگفتم. ساکت شدم. با این نا امیدی از آینده، آیا می‌توان برای کشور نیروهای جوانی را در آینده تربیت کرد. وضعیت ما در دوران دانشجویی بدتر بود. از یک طرف جنگ و از طرف دیگری بیکاری. ولی این قدر نا امید نبودیم. دانشجو وظیفه اولش درس خواندن است.

اپیزود سوم:

گفتم: سلام آقای دکتر. حالم خوب نیست. کمی سر درد دارم.  چشم‌هایم تار شده است. تب و لرز هم دارم.

گفت: آقا زود باش. آقا جان خلاصه کن. من وقت ندارم. بیماران دیگر منتظرند.

گفتم: ولی آقای دکتر. من انتظار داشتم گوش شنوایی داشته باشید.

گفت: اگر قرارباشد من برای هر بیمار این همه وقت بگذارم که نمی‌شود. مگر از هر مریض چقدر پول گیر من می‌آید. باید به بیماران دیگر هم برسم. تازه تو که چیزیت نیست. دفترچه ات را بده دارو بنویسم. سرما خوردگی ساده است. زودی خوب می‌شوی.....

الآن یک ماه هست مریضم و به چندین پزشک مراجعه کرده ام ولی هنوز بهبودی ام کامل نشده است. زیرا عزیزان پزشک حوصله و وقت ندارند مریض‌ها را کامل معاینه کنند. به قول معروف سرشان شلوغ است.

 

اپیزود چهارم:

گفت: پراید شده 48 میلیون تومان. آخر این قوطی کبریت 48 میلیون تومان ارزش دارد؟ خودروسازان همگی دزد شده اند.

گفتم: چطور مگه؟

گفتم: امروز با هزار مکافات در سایت سایپا ثبت نام کردم.

گفتم: مگر قبلا ماشین نداشتی؟

گفت: چرا داشتم. ولی وقتی قیمت ماشین هر روز بالا می رود چرا ثبت نام نکنم. ثبت نام کردم تا در بازار آزاد بفروشم تا دو ریال هم گیر من بیاید.

گفتم: ولی این درست نبود، تو که ماشین داشتی نباید ثبت نام می‌کردی. بهتر بود اجازه می‌دادی آن‌هایی که ندارند ثبت نام کنند.

گفت: در این آشفته بازار چه ایرادی دارد من هم نفعی ببرم. چرا همیشه باید دیگران ببرند و بخورند و سر ما بی کلاه بماند؟

گفتم: به ایشان هم چیزی نگفتم. در دلم گفتم تو که فقط به فکر جیب خودت هستی نباید از گرانی پراید شکایت کنی.

...

گفتنی ها...
ما را در سایت گفتنی ها دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : naghi-javadya بازدید : 77 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 5:34